اشعار مذهبی
بس که تیر و نیزه بر روی زمین افتاده است
شکر میگویند این نامردمان : که ای خدا
تیر هامان شد تمام از روی زین افتاده است؟
برچسب ها: اشعار مذهبی ,
[ بازدید : 283 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
نیمه شب آمد پریشانم گرفتارم هنوز
میروم این خیمه و آن خیمه بیدارم هنوز
دیدی آخر کینه قوم و قبیله پا گرفت
یک امان نامه چگونه آبرویم را گرفت
السلام ای قبله ایمان ابالفضل آمده
آمدم پابوس بی بی جان ابالفضل آمده
رو نگردانی ز من روح و روان من تویی
من امان نامه نمیخواهم امان من تویی
بند بند پیکرم وقف حیای چادرت
تا مرا داری چه غم داری فدای چادرت
چشمهارا میدهم چشمی نیاید سوی تو
موی من بر نیزه میپیچد فدای موی تو
بشکند فرق سرم اما سرت را نشکنند
من بمیرم احترام معجرت را نشکنند
دست من را میزنند این قوم! دستت بی طناب
قامتم نذرت نمانی زیر نور آفتاب
تیرهارا میخورم تیر نگاهی بکشند
بر غرورت آه تاثیر نگاهی بشکند
از خجالت آب خواهم شد تو هم غصه نخور
جان من بی بی اگر کم شد تنم غصه نخور