هـوا
بوے آمدنت را میدهـد !
واقعا می آیـی ؟!
یا باز هم پاییــز
آمدنت را
توهُّـم زده است ... ؟!
هـوا
بوے آمدنت را میدهـد !
واقعا می آیـی ؟!
یا باز هم پاییــز
آمدنت را
توهُّـم زده است ... ؟!
🍁
ببخشيد كه ناگهان پيدايم شد
ببخشيد كه حس خوبى به تو دارم
ببخشيد كه بد بودم، كم بودم
يا دير رسيدم
كه انتظار زيادى از تو دارم..
ببخشيد كه حتى
هر چند لحظهاى كوتاه
نتوانستم بگويم دوستت دارم
ببخش و در يک قدمی دوست داشتن
اين پا و آن پا نكن!
ديگر نمىخواهم
فعلهايم ماضى شوند
نمىخواهم «دوستت دارم»
«دوستت داشتم» شود..
در هر حال اما
ببخشيد كه من دوستت دارم..
برگ از پـی برگ راز مجنون شدن است
رنگ از پی رنگ، در دگرگون شدن است
از راه رسیـــــد با سبـــــد های انار
پاییـز همیشه فصل دلخون شدن است
#میلاد_عرفان_پور
ســانـتــیــاگــو:خــُب بـهـتـره بـه چــیـزایـی کـه نـدارم فـکـر نـکـنـم.بـه جـاش بـه چـیـزهـایــی کـه دارم فـکـر مـی کـنـم...مـن یـه عـالـمـه امـیـد دارم...بـهـتـره بـه امـیـدم فـکـر کـنـم.!
The Old Man and the Sea| پیرمرد و دریا 1990| Jud Taylor
گاهی باید رفت
و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت
مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند...
رفتنت،
ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی!
و ماندنت،
رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی، بمانی!
#آنا_گاوالدا
+ کاترین: من میخوام دعا کنم میخوای تو هم با من دعا کنی.
_ رجینا:ممنون ولی من از اونجور آدما نیستم که فقط وقتی به چیزی نیاز دارن به خدا باور پیدا می کنن.
+ کاترین: وقتی بچه هام یه مشکلی دارن من دوست دارم بیان پیش من حتی اگه منو باور نداشته باشن...
در این روزهایی که آدم ها میان هرج و مرج رابطه ها گم می شوند،
باید مراقب باشیم
مبادا بخاطر فراموش کردن کسی که دوستش داریم،
برویم و با کسی دیگر ملاقات کنیم.
این یک سوتفاهم بزرگ است
که نامش می شود
عشق روی عشق گذاشتن!
یعنی محالی ناممکن.
اگر بدانیم هرگز نفر دومی نخواهد آمد،
آن وقت شاید بتوانیم
در این آشفته بازار کمی
از خودمان که به کار خودمان بیاید را پیدا کنیم
و دلداریش بدهیم.
انسان است دیگر!!
گاهی اوقات هندزفرى را بر می دارد
آهنگ مورد علاقه اش را می گذارد..
به دنیای تو می آید..
فکر می کند دوستش داری..
دستانش را در دستان تو می گذارد.
همین که می آید ذوق مرگ شود..
آهنگ تمام می شود..
کاخ روياهايش نابود می شود..
میدانی سرطان بیخوابی چیست?
انوقت که غدد و توده ی افکار تمام وجودت را فرا گیرد و بقدری حجمشان زیاد شود که ارام و قرار نداشته باشی و نتوانی بخوابی، نه یک شب بلکه هر شب اوضاعت بهمین منوال باشد میفهمی که سرطان بیخوابی به سراغت امده ست و چاره ای نداری جز نوشتن...
نوشتن و نیافتن ریسه افکارت
از اینکه کلاف سر در گمی از کجا نشات گرفته، از اینکه به هر سرنخی میرسی همچو مویی که مو خوره به جانش افتاده باشد و چند شاخه اش کرده باشد
از اینکه میرسی به خاطره ی دیگر و پرت میشوی به گوشه ی دیگر از زندگی ات، کلافه میشوی ناگهان بخود میایی که صبح شده ست و تو هنوز گیج و اشفته ای و با سرطانت دست و پنجه نرم میکنی...
آمد نصيحتم كند
كه بگويد ارزشش را ندارد
لياقت ندارد
اين همه آدم هست
يكي ديگر...
هيچي نگفتم
منتظر بودم حرفش تمام شود
و فقط حرفِ خودم را بگويم:
تموم شد؟!
گفتي؟!
خالي شدي؟!
ولي من دوستش داشتم...